مولانا در دوری شمس تبریزی ناآرام شد و روز و شب به سماع پرداخت و حال آشفتهاش در شهر بر سر زبانها افتاد.
روز و شب در سماع رقصان شد بر زمین همچو چرخ گردان شد
مولانا به شام و دمشق رفت اما شمس را نیافت و به قونیه بازگشت. او هر چند شمس تبریزی را نیافت؛ ولی حقیقت شمس تبریزی را در خود یافت و دریافت که آنچه به دنبالش است در خودش حاضر و متحقق است. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و جوان و خاص و عام مانند ذرهای در آفتاب پر انوار او میگشتند و چرخ میزدند. مولانا سماع را وسیلهای برای تمرین رهایی و گریز میدید. چیزی که به روح کمک میکرد تا در رهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده میدارد پله پله تا بام عالم قدس عروج نماید. چندین سال گذشت و باز حال و هوای شمس تبریزی در سرش افتاد و به دمشق رفت؛ اما باز هم شمس تبریزی را نیافت و به قونیه بازگشت.
پس از مدتی دوباره حسادت مریدان برانگیخته شد و آزار شمس تبریزی را از سر گرفتند. شمس تبریزی از کردارهایشان رنجید تاجایی که به سلطان ولد شکایت کرد:
خواهم این بار آنچنان رفتن که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز ندهد کس نشان ز من هرگز
چون بمانم دراز، گویند این که ورا دشمنی بکشت یقین
شمس تبریزی سرانجام بیخبر از قونیه رفت و ناپدید شد. تاریخ سفر او و چگونگی آن به درستی دانسته نیست.
مریدان که میدیدند که مولانا مرید ژندهپوشی گمنام شده و توجهی به آنان نمیکند، به فتنهجویی روی آوردند و به شمس تبریزی ناسزا میگفتند و تحقیرش میکردند. شمس تبریزی از گفتار و رفتار مریدان رنجید و در روز پنجشنبه ۲۱ شوال ۶۴۳، هنگامیکه مولانا ۳۹ سال داشت، از قونیه به دمشق کوچید. مولانا از غایب بودن شمس تبریزی ناآرام شد. مریدان که دیدند رفتن شمس تبریزی نیز مولانا را متوجه آنان نساخت با پشیمانی از مولانا پوزشها خواستند.
پیش شیخ آمدند لابهکنان که ببخشا مکن دگر هجران
توبهٔ ما بکن ز لطف قبول گرچه کردیم جرمها ز فضول
مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس تبریزی را به قونیه باز گردانند. شمس تبریزی بازگشت و سلطان ولد به شکرانهٔ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس تبریزی راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.
روزی مولوی از راه بازار به خانه بازمیگشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد (ص) سر حلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شأنی به زبان راند؟» پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد. نگاه شمس تبریزی به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمدهام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله میتوانی رسید؟
و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و اینبار مزاحم را از شانههایم بردار.»
شمس تبریزی در حدود سال ۶۴۲ هجری قمری به مولانا پیوست و چنان او را شیفته کرد، که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان طبعش در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پرشور عرفانی پرداخت. کسی نمیداند شمس تبریزی به مولانا چه گفت و آموخت که دگرگونش کرد؛ اما واضح است که شمس تبریزی عالم و جهاندیده بود و برخی به خطا گمان کردهاند که او از حیث دانش و فن بیبهره بودهاست که نوشتههای او بهترین گواه بر دانش گستردهاش در ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.
شاعر پارسیگوی مولانا، در ۳۷ سالگی عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و مردم از وجودش بهرهمند بودند تا اینکه شمسالدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه ۲۶ جمادیالثانی ۶۴۲ نزد مولانا رفت و مولانا شیفته او شد. در این ملاقات کوتاه وی دوره پرشوری را آغاز کرد. در این ۳۰ سال مولانا آثاری برجای گذاشت که از عالیترین نتایج اندیشه بشری است. و مولانا حال خود را چنین وصف میکند:
زاهد بودم ترانه گویم کردی سر حلقهٔ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم بازیچهٔ کودکان کویم کردی
آیا از وبلاگ من رازی هستید یا نه؟
جلالالدين محمد درششم ربيعالاول سال604 هجري درشهربلخ تولد يافت. سبب شهرت او به رومي ومولاناي روم، طول اقامتش و وفاتش درشهرقونيه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذكرهنويسان وي درهنگامي كه پدرش بهاءالدين از بلخ هجرت ميكرد پنجساله بود. اگر تاريخ عزيمت بهاءالدين رااز بلخ در سال 617 هجري بدانيم، سن جلالالدين محمد درآن هنگام قريب سيزده سال بوده است. جلالالدين در بين راه در نيشابور به خدمت شيخ عطار رسيد و مدت كوتاهي درك محضر آن عارف بزرگ را كرد.
چون بهاءالدين به بغدادرسيدبيش ازسه روزدرآن شهراقامت نكرد و روز چهارم بار سفر به عزم زيارت بيتاللهالحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوي شام روان شد و مدت نامعلومي درآن نواحي بسر برد و سپس به ارزنجان رفت. ملك ارزنجان آن زمان اميري ازخاندان منكوجك بودوفخرالدين بهرامشاهنام داشت، واو همان پادشاهي است حكيم نظامي گنجوي كتاب مخزنالاسرار را به نام وي به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قريب يكسال بود.
بازبه قول افلاكي، جلالالدين محمددرهفده سالگي درشهرلارنده بهامرپدر، گوهرخاتون دخترخواجه لالاي سمرقندي را كه مردي محترم و معتبر بود به زني گرفت و اين واقعه بايستي در سال 622 هجري اتفاق افتاده باشد و بهاءالدين محمد به سلطان ولد و علاءالدين محمد دو پسر مولانا از اين زن تولد يافتهاند.
از آن باده ندانم چون فنايم * از آن بيجا نمي دانم كجايم
..........................
زماني قعر دريايي درافتم * دمي ديگر چو خورشيدي برآيم
..........................
زماني از من آبستن جهاني * زماني چون جهان خلقي بزايم
..........................
چو طوطي جان شكر خايد به ناگه * شوم سرمست و طوطي را بخايم
..........................
به جايي در نگنجيدم به عالم * بجز آن يار بي جا را نشايم
..........................
منم آن رند مست سخت شيدا * ميان جمله رندان هاي هايم
..........................
مرا گويي چرا با خود نيايي * تو بنما خود كه تا با خود بيايم
..........................
مرا سايه هما چندان نوازد * كه گويي سايه او شد من همايم
..........................
بديدم حسن را سرمست مي گفت * بلايم من بلايم من بلايم
..........................
جوابش آمد از هر سو ز صد جان * ترايم من ترايم من ترايم
..........................
تو آن نوري كه با موسي همي گفت * خدايم من خدايم من خدايم
..........................
بگفتم شمس تبريزي كيي گفت * شمايم من شمايم من شمايم
..........................
از آن باده ندانم چون فنايم * از آن بيجا نمي دانم كجايم
..........................
زماني قعر دريايي درافتم * دمي ديگر چو خورشيدي برآيم
..........................
زماني از من آبستن جهاني * زماني چون جهان خلقي بزايم
..........................
چو طوطي جان شكر خايد به ناگه * شوم سرمست و طوطي را بخايم
..........................
به جايي در نگنجيدم به عالم * بجز آن يار بي جا را نشايم
..........................
منم آن رند مست سخت شيدا * ميان جمله رندان هاي هايم
..........................
مرا گويي چرا با خود نيايي * تو بنما خود كه تا با خود بيايم
..........................
مرا سايه هما چندان نوازد * كه گويي سايه او شد من همايم
..........................
بديدم حسن را سرمست مي گفت * بلايم من بلايم من بلايم
..........................
جوابش آمد از هر سو ز صد جان * ترايم من ترايم من ترايم
..........................
تو آن نوري كه با موسي همي گفت * خدايم من خدايم من خدايم
..........................
بگفتم شمس تبريزي كيي گفت * شمايم من شمايم من شمايم
..........................
زين دو هزاران من و ما اي عجبا من چه منم * گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
..........................
چونك من از دست شدم در ره من شيشه منه * ور بنهي پا بنهم هرچه بيابم شكنم
..........................
لطف صلاح دل و دين تافت ميان دل من * شمع دلست او به جهان من كيم او را لگنم
..........................
زانك دلم هر نفسي دنگ خيال تو بود * گر طربي در طربم گر حزني در حزنم
..........................
تلخ كني تلخ شوم لطف كني لطف شوم * با تو خوشست اي صنم لب شكر خوش ذقنم
..........................
اصل تويي من چه كسم آينه اي در كف تو * هر چه نمايي بشوم آينه ممتحنم
..........................
تو به صفت سرو چمن من به صفت سايه تو * چونك شدم سايه گل پهلوي گل خيمه زنم
..........................
بي تو اگر گل شكنم خار شود در كف من * ور همه خارم ز تو من جمله گل و ياسمنم
..........................
دم بدم از خون جگر ساغر خونابه كشم * هر نفسي كوزه خود بر در ساقي شكنم
..........................
دست برم هر نفسي سوي گريبان بتي * تا بخراشد رخ من تا بدرد پيرهنم
..........................
.: Weblog Themes By Pichak :.